هدهد بر شانه داهول مستقر شد
گفتا: چرا برای خدایت سجده نمی کنی هان!؟
بروم به سلیمان بگویم یک کافر پیدا کردم!
داهول نه خندید نه گریه کرد!
گفت: گنجشکان من را دوشمن خود می دانند!
علیه من شورش کرده اند و صبح و شب فضله هایشان را بر پیکرم میریزند!
نجاست همه ی وجودم را تسخیر کرده است
نه می توانم خاک مالی (تیمم) کنم نه آب مالی (وضو) !
چگونه بی طهارت خدا را سجده کنم!
هدهد جیغ می کشید و به سمت افق خیز برداشت!
فقط می گفت: خدای سلیمان ! توبه توبه!!!
داهول گفت: هدهد می روی سرت سلامت آما از توبه هایت، توبه کن!